نویسنده: ستاره کلهر
بچه ها نماز خوندید ؟
این صدای حاجی بود که با عصبانیت سرمان داد مي زد .
داداشی با خالی بندی خودش را خلاص کرد ه ، گفت : من خوندم بابا ، ستاره رو نمی دونم.
من هم انگار صدای حاجی را نشنیده ام، سکوت کردم . بازی به جای حساسی رسیده بود ، دقیقه پنجاه و شش ، بازی یک هیچ برده ، شده بود یک یک مساوی .
حاجی : با توام ؛ گفتم نماز خوندی؟
- الان حاجی
دخترم گوشه ی کت حاجی را گرفته بود و نق مي زد : باباجی بریم برام لپ لپ بخر. بريم ديگه .
او هم گیر داده بود به حاجی . خوب از قدیم گفته اند :« دست بالای دست بسیار است.»
بچه های تیم مقابل روی دروازه پرسپولیس فشار می آوردند .حاجی اینبار با صدای بلندی گفت : با توام بچه ، پاشو برو نمازتو بخون .
که من داد زدم : وای خاک بر سرت کنن ! احمق !
حاجی با تعجب پرسيد : با منی (؟)
من که متوجه اشتباهم شده بودم ، به خود آمده با ترس گفتم: نه به خدا ؛ با دروازبانه بودم، گل مفت خورد .
حاجی سرش را تکان داده ، گفت : خاک بر سر من کنن ، با این بچه تربیت کردنم . اندازه گاو شدن ، آدم نشدن ! نمی دونم چه غلطی کردم که شما این شدین . بچه اوس ممد دزد میره میشه روحانی؛ اونوخ بچه های من بدبخت می شن این .
داداشی که خنده اش گرفته بود ، گفت : حتمن اوس ممد کارش خيلي درست بوده خُب .
با حرف داداشي خنده ام گرفت . حاجی با عصبانیت تلوزیون را خاموش کرده گفت : زهرمار می خندین ؟ گوساله ها ی بی شعور، خجالت بکشین .
دخترم دوباره گوشه ی کت حاجی را گرفت و گفت : :باباجی حرف بد زدی ، بگو ببخشید . پاشو بریم برام لپ لپ بخر ديگه .
حاجی دستش را گرفته ، در حالی که غرولند می كرد از خانه بیرون رفتند : بریم بابا ، خدایا کجای کارم اشتباه کردم که خودم نمي دونم ...
سريع تلوزیون را روشن كردم . رو به داداشي كرده گفتم : ایول خلیلی ...
زیر چشمی نگاهی به پنجره انداختم . دلم شور افتاده بود ، از جا بلند شدم درحالی که چشمم به تلوزیون دوخته شده بود ، در سینک آشپزخانه وضوگرفته و کنار تلوزیون برگشتم . تا کمی دیگر فوتبال نگاه کنم .
ناخداگاه چشمم به پنجره افتاد . آفتاب در حال غروب کردن بود . حاجی همراه دخترم وارد شدند ، دخترم که به حقش رسیده بود ، خودش را به من چسبانده گفت : مامانیا ؛ مامانیا ، نیگا کن چی از توش در اومده (!)
او را عقب هل داده ، گفتم : خُب به جهنم ، گیر دادیا بچه!
توپ از بالاي دروازه با فاصله ي چند سانتي زوزه كشان به بيرون رفت . من و داداشي همزمان داد زديم : واي!
دخترم این بار به سراغ داداشی رفت و در حالي كه صورت داداشي را به سمت خودش مي چرخاند گفت : داییا ببین چی از توش در اومده (!)
داداشی بدون اینکه نگاه کند گفت : چقد خوشگله ! آفرین!
دخترم ابروهايش را در هم كشيده ، گفت : شما که نیگا نکردی ! دايياي بد !
و خودش را به بغل حاجي انداخته گفت : باباجی اینا بَدَن ؛ دعواشون کن .
خليلي جلوي دروازه و دريك موقعيت عالي بالا پريد ه خواست ضربه سر را به توپ بزند كه تلوزیون خاموش شد . نگاهی ملتمسانه به حاج خانوم انداختم . بیچاره حاج خانوم هم جرات حرف زدن نداشت . حاجی دخترم را روی پایش گذاشت و گفت : کی می خواین آدم شین ؟!
بعد به من نگاه کرده ادامه داد : تو مگه خونه زندگی نداری؟
- خوب چیکار کنم خونه رو جارو کردم ، ناهار آقارم که دادم ، ظرفارم که شستم ، آقا دارن استراحت می کنن ، اومدم اینجا ، غلط کردم؟ببخشين ، ديگه نميام !
- مگه می گم چرا اومدی ؟
- پس چي ؟
- بشین یه کتابی ،روزنامه اي ، مجله اي ، کوفتی ، چیزی بخون بلکه آدم شی . اون پسره ، خره ، هيچي حالیش نیست.
از حرف حاجی خنده ا م گرفت و زير چشمي به داداشي نگاه كردم .
داداشی كه شاکی شده بود گفت: بابا به من چه ؟ این همه آدم رفتن استادیوم ، یعنی همشون خرن؟!
حاجي در حالي كه دخترم را از روي پايش بر مي داشت و روي كاناپه مي گذاشت گفت : همشون خرن با تو.
دوباره خنديدم . نگاهم بی اختیار به پنجره دوخته شد . نشانه ي كمرنگ آفتاب هنوز روي ديوار به رنگ سرخ مشخص بود .
حاجی ادامه داد : برید از بچه های مردم یاد بگیرین .
با كنايه گفتم : حتمن از بچه های اوس ممد دزد؟
اینبار نوبت خنده داداشی بود. حاجی با عصبانیت نگاهی به من انداخته گفت : آره ؛ یه نیگا به دخترش بنداز ، یه جور چادر سرش می کنه انگار فرشته اس !
داداشی باز با نيشخند گفت : بابا فرشته ها بال دارن ، نمی تونن چادر سرکنن.
سرم را پایین انداختم . خنده ام را به زور نگه مي داشتم .
حاجی به داداشی نگاه کرده ، گفت : تو یکی خفه شو. آبرومو جلو در و همسایه بردی .
- مگه چیکار کردم ؟ دزدی کردم؟ معتادم يا هيزَم ؟
- هیچی ! به سرو وضعت یه نیگا بنداز، این موها چیه ؟ معلوم نیست برق گرفتت یا جن دیدی !
نگاهي به موهاي داداشي انداخته و زير لب گفتم : اينو خوب اومد .
داداشی که جوشی شده بود گفت : ها مث پسر اوس ممد امامه بذارم سرم ، چتري بريزم خوبه؟
حاجی آه بلندی كشيده گفت : اون اوس ممدِ که شانس می یاره ، امامه نخاستیم ، حداقل عین آدم لباس بپوشین.
من با طعنه به داداشی گفتم: امامه نمی تونی بذاری ! لباس درست و حسابي كه مي توني بپوشي . مثلن به جاي اين تيشرت جلف ، لباس سفيد بپوش و بنداز رو شلوات ، دكمهتم از حلقت ببند .
حاجی سرش را تكاني داده ، گفت : زهر مار ! مسخره می کنی ؟ یه عمر نون حلال بهتون دادم، یه قرون دوزار نکردم ، عاقبتم شد شما دوتا كره خر .
با گٍله پرسیدم: خُب شما كه نون حلال بمون دادين ، چرا ما اینطور شدیم ؛ بچه های اوس ممد دزد اونطور؟
حاج خانوم که سرش به بافتنی اش گرم بود، گفت : شاید اوس ممد یه کار خوبی درحق خدا کرده که خدا هم براش خواسته مادر.
داداشی گفت : یعنی چی ؟! شما اینهمه کار خوب کردین ، خدا براتون نخواسته ! اونوخ اوس ممد یه کاری که معلوم نیست کرده یا نکرده رو ، خدا براش خواسته(؟)
نيشخندی زده گفتم : چه خدای باحالیه ها ! شما هم همه کار می کردین ، بعد یه کارخوب می کردین ما هم آدم مي شديم دیگه!
حاجی که از عصبانیت گونه هایش می لرزد فریاد زد : گمشین از جلو چشَم ، فقط همینم مونده کفر بگین .
داداشی از خدا خواسته بلند شد و به اتاقش رفت ، من هم به طرف دخترم رفته دستش را گرفتم تا به خانهمان برويم
حاجی دخترم را بغل كرده ، گفت : کجا ؟
- می رم خونمون
- لازم نکرده ؛ می ری مخ اون بیچاره رو بخوری نذاری بخوابه ، تو هم برو گمشو پیش داداشت به این بچه هم کار نداشته باش . این از هر دوی شما آدمتره.
دست دخترم را ول کرده به اتاق داداشی رفتم ، صدای دخترم که با حاجی صحبت مي كرد : باباجی چرا مامانیا رو دعوا کردی؟
- آخه حرف بد زد.
- مگه نگفتی مامانیا هیچ وقت حرف بد نمیزنن ؛ دروغکی گفتی؟ دروغو مي ره جهنما ، تازشم خودت حرف بد زدی ، گفتی گوساله ها! مگه مامانیا و داییا گوساله هستن ا اصن باباجي گوساله چيه ؟
- نمي دونم بابا ، تو هم برو عمو پورنگ نیگا کن عزيزم !
ادامه فوتبال را از گوشي داداشي نگاه مي كرديم . دقيقه نود و دو بود كه توپ با شوت ضربه ايستگاهي سپهر حيدري و ضربه سر خليلي وارد دروازه شد . همراه داداشي بي صدا بالا و پايين مي پريديم كه حاجی در را باز کرده و وارد اتاق شد
با ديدن آن وضعيت گفت : به شما دوتا هر چي بگن ، انگار كه تو گوش خر ياسين خوندن !
بعد رو به من كرده گفت : تو آخرش نمازتو خوندي يا نه؟!
با نگراني نگاهم را به پنجره اتاق دوختم ، آفتاب ديگر كاملن غروب كرده بود ...
نویسنده: ستاره کلهر
وبلاگ نویسنده: setarehbaroon.blogfa.com