بچه ها نماز خوندید ؟

 این صدای حاجی  بود که  با عصبانیت سرمان داد مي زد .

داداشی با خالی بندی خودش را خلاص کرد ه ، گفت  : من خوندم بابا ، ستاره رو نمی دونم.

من  هم انگار صدای حاجی را نشنیده ام، سکوت کردم . بازی  به جای حساسی رسیده بود ، دقیقه پنجاه و شش ، بازی یک هیچ برده ، شده  بود یک یک مساوی .

حاجی : با توام ؛ گفتم نماز خوندی؟

- الان حاجی

 دخترم گوشه ی کت حاجی را گرفته بود و نق مي زد :  باباجی بریم برام لپ لپ بخر. بريم ديگه .

او  هم  گیر داده بود به حاجی .  خوب از قدیم گفته اند :« دست بالای دست بسیار است

 بچه های تیم مقابل روی دروازه پرسپولیس  فشار می آوردند .حاجی اینبار با صدای بلندی گفت : با توام بچه  ، پاشو برو نمازتو بخون .

که من داد زدم : وای خاک بر سرت کنن ! احمق !

حاجی با تعجب پرسيد : با منی (؟)

من که متوجه اشتباهم شده بودم ، به خود آمده با ترس گفتم: نه به خدا ؛  با دروازبانه بودم، گل مفت خورد .

حاجی سرش را تکان داده ،  گفت : خاک بر سر من کنن ، با این بچه تربیت کردنم .  اندازه گاو شدن ، آدم نشدن ! نمی دونم چه غلطی کردم  که شما این شدین . بچه اوس ممد دزد می‌ره میشه روحانی؛  اونوخ بچه های من بدبخت می شن این .

 داداشی که خنده اش گرفته  بود ، گفت  : حتمن اوس ممد کارش خيلي  درست بوده خُب .

با حرف داداشي خنده ام گرفت . حاجی با عصبانیت تلوزیون را خاموش کرده گفت : زهرمار می خندین ؟ گوساله ها ی بی شعور،  خجالت بکشین .

دخترم دوباره گوشه ی کت حاجی را گرفت و گفت :  :باباجی حرف بد زدی ،  بگو ببخشید . پاشو  بریم برام لپ لپ بخر ديگه .

حاجی دستش را گرفته  ،  در حالی که غرولند می كرد از خانه بیرون  رفتند :  بریم بابا ، خدایا کجای کارم اشتباه کردم که  خودم نمي دونم ...

 سريع  تلوزیون را روشن كردم  . رو به داداشي كرده  گفتم : ایول خلیلی ...

 زیر چشمی نگاهی به پنجره انداختم .  دلم شور افتاده  بود ، از جا بلند شدم درحالی  که چشمم به تلوزیون دوخته شده  بود ، در سینک  آشپزخانه وضوگرفته و کنار تلوزیون برگشتم . تا کمی دیگر فوتبال نگاه کنم .

ناخداگاه چشمم به پنجره  افتاد . آفتاب در حال غروب کردن  بود .  حاجی همراه  دخترم  وارد شدند  ، دخترم  که به حقش رسیده  بود ، خودش را به من چسبانده  گفت  : مامانیا ؛ مامانیا ،  نیگا کن چی از توش در اومده (!)

او را عقب هل داده ، گفتم  : خُب به جهنم ،  گیر دادیا بچه!

توپ از بالاي دروازه با فاصله ي چند سانتي زوزه كشان به بيرون رفت . من و داداشي همزمان داد زديم : واي!

دخترم  این بار به سراغ داداشی رفت و در حالي كه صورت داداشي را به سمت خودش مي چرخاند گفت : داییا ببین چی از توش در اومده (!)

 داداشی بدون اینکه نگاه کند  گفت : چقد خوشگله ! آفرین!

دخترم  ابروهايش را در هم كشيده ، گفت : شما که نیگا نکردی ! دايياي بد !

و خودش  را به بغل حاجي انداخته گفت : باباجی اینا بَدَن ؛ دعواشون کن .

خليلي جلوي دروازه و دريك موقعيت عالي بالا پريد ه  خواست ضربه سر را به توپ بزند كه   تلوزیون خاموش شد . نگاهی ملتمسانه به حاج خانوم انداختم  .  بیچاره  حاج خانوم هم جرات حرف زدن نداشت . حاجی  دخترم را روی  پایش گذاشت و گفت  : کی می خواین آدم شین ؟!

 بعد به من نگاه کرده  ادامه داد :  تو مگه خونه زندگی نداری؟

- خوب چیکار کنم خونه رو جارو کردم  ، ناهار آقارم که دادم ،  ظرفارم که شستم  ، آقا دارن استراحت می کنن  ، اومدم اینجا  ، غلط کردم؟ببخشين ، ديگه نميام !

- مگه می گم چرا اومدی ؟

- پس چي ؟

-  بشین یه کتابی ،روزنامه اي ، مجله اي ،  کوفتی ، چیزی بخون بلکه آدم شی . اون پسره  ، خره  ، هيچي حالیش نیست.

از حرف حاجی خنده ا م گرفت و زير چشمي به داداشي نگاه كردم .

 داداشی كه شاکی شده بود گفت: بابا به من چه ؟  این همه آدم رفتن استادیوم ،  یعنی همشون خرن؟!

حاجي در حالي كه دخترم  را از روي پايش بر مي داشت و روي كاناپه مي گذاشت گفت :  همشون خرن  با تو.

دوباره  خنديدم . نگاهم بی اختیار به پنجره دوخته شد  . نشانه ي كمرنگ آفتاب هنوز روي ديوار به رنگ سرخ مشخص بود .

حاجی ادامه داد : برید از بچه های مردم یاد بگیرین .

با كنايه  گفتم : حتمن از بچه های اوس ممد دزد؟

 اینبار نوبت خنده داداشی بود.  حاجی با عصبانیت نگاهی به من انداخته گفت  : آره ؛ یه نیگا به دخترش  بنداز ،  یه جور چادر سرش می کنه انگار فرشته اس !

 داداشی باز  با نيشخند گفت  : بابا فرشته ها بال دارن ، نمی تونن چادر سرکنن.

سرم را پایین انداختم . خنده ام را به زور نگه مي داشتم  .

 حاجی به داداشی نگاه کرده ، گفت : تو یکی خفه شو. آبرومو  جلو در و همسایه بردی .

-  مگه  چیکار کردم ؟ دزدی کردم؟  معتادم يا هيزَم ؟

-  هیچی ! به سرو وضعت یه نیگا بنداز،  این موها چیه ؟ معلوم نیست برق گرفتت یا جن دیدی !

نگاهي به موهاي داداشي انداخته و زير لب گفتم : اينو خوب اومد .

داداشی که جوشی شده بود گفت : ها مث پسر اوس ممد امامه بذارم سرم ، چتري بريزم خوبه؟

حاجی آه بلندی كشيده گفت  : اون اوس ممدِ که شانس می یاره ، امامه نخاستیم ،  حداقل عین آدم لباس بپوشین.

من با طعنه به داداشی گفتم:  امامه نمی تونی بذاری ! لباس درست و حسابي كه مي توني بپوشي .  مثلن به جاي اين تي‌شرت جلف ،  لباس سفيد بپوش  و بنداز رو شلوات  ، دكمه‌تم از حلقت ببند .

حاجی سرش را تكاني داده ، گفت : زهر مار ! مسخره می کنی ؟ یه عمر نون حلال بهتون دادم،‌  یه قرون دوزار نکردم ، عاقبتم شد شما دوتا كره خر  .

با گٍله پرسیدم: خُب شما كه نون حلال بمون دادين ، چرا ما اینطور شدیم ؛ بچه های اوس ممد دزد اونطور؟

حاج خانوم  که سرش به بافتنی اش گرم بود،  گفت  :  شاید اوس ممد  یه کار خوبی درحق خدا کرده که خدا هم  براش خواسته مادر.

داداشی گفت : یعنی چی ؟!  شما اینهمه کار خوب کردین ، خدا براتون نخواسته !  اونوخ اوس ممد یه کاری که معلوم نیست کرده یا نکرده رو ، خدا براش خواسته(؟)

نيشخندی زده گفتم  : چه خدای باحالیه ها ! شما هم همه کار می کردین  ، بعد یه کارخوب می کردین ما هم  آدم  مي شديم  دیگه!

حاجی که از عصبانیت گونه هایش می لرزد فریاد زد : گمشین از جلو چشَم ، فقط همینم مونده کفر بگین .

داداشی از خدا خواسته بلند شد و  به اتاقش رفت ، من هم به طرف دخترم رفته  دستش را گرفتم تا به خانه‌مان برويم

حاجی  دخترم  را بغل كرده ، گفت : کجا ؟

- می رم خونمون

 - لازم نکرده ؛ می ری مخ اون بیچاره رو بخوری نذاری بخوابه ،  تو هم برو گمشو پیش داداشت به این بچه هم کار نداشته باش .  این از هر دوی شما آدمتره.

دست  دخترم  را ول کرده  به  اتاق داداشی رفتم  ،  صدای  دخترم  که با حاجی صحبت مي كرد : باباجی چرا مامانیا رو دعوا کردی؟

 -  آخه حرف بد زد.

- مگه نگفتی مامانیا هیچ وقت حرف بد نمیزنن ؛ دروغکی گفتی؟ دروغو مي ره جهنما ، تازشم خودت حرف بد زدی  ، گفتی گوساله ها! مگه مامانیا و داییا گوساله هستن ا اصن باباجي گوساله چيه ؟

-  نمي دونم بابا ،  تو هم برو عمو پورنگ نیگا کن عزيزم !

ادامه فوتبال را از گوشي داداشي نگاه مي كرديم . دقيقه نود و دو بود كه توپ با شوت ضربه ايستگاهي سپهر حيدري و ضربه سر خليلي  وارد دروازه شد . همراه داداشي بي صدا بالا و پايين مي پريديم كه  حاجی در را باز کرده  و  وارد اتاق شد

با ديدن آن وضعيت گفت : به شما دوتا هر چي بگن ،  انگار كه تو گوش خر ياسين خوندن !

بعد رو به من كرده گفت : تو آخرش نمازتو خوندي يا نه؟!

با نگراني نگاهم را به پنجره اتاق دوختم ، آفتاب ديگر كاملن غروب كرده بود ... 

نویسنده: ستاره کلهر

وبلاگ نویسنده: setarehbaroon.blogfa.com