روز هاي فرد

ساعت شش و نيم صبح است. پنج دقيقه اي از صداي آلارم بيدار باش گذشته است. هنوز توان پايين آمدن از تخت را ندارم .هيچ وقت به سحر خيزي عادت نمي كنم . با لاخره خودم را راضي مي كنم، از تخت پايين بيايم.بدنم تاب ترك گرماي زير پتو را ندارد. شال سياه سه گوش قلاب بافي شده را دورم مي پيچم سپس روي سرم مي اندازم. حس زني آواره در ايتالياي بعد از جنگ جهاني دوم را دارم.چاي ساز را از آب بطري كنارش پر مي كنم. كليدش را مي زنم. تا صورتم را بشويم آب جوش آمده چاي را دم مي كنم.ميز را مي چينم . بقيه را بيدار مي كنم.لقمه هاي دختر را در بشقاب مي چينم. جوراب هاي پدر را روي شلوار اتو كشيده اش مي گذارم.

   - مامان جان! بدو بابا تو ماشين منتظرته

رفتشان را از پنجره دنبال مي كنم . روي اولين صندلي مي نشينم . نفسي تازه مي كنم.

سه شنبه است . روزهاي فرد را دوست دارم . ميز صبحانه را جمع مي كنم تدارك نهار و شام را مي بينم.نيمه ي دوم يك فيلم را با چاي و قطاب تمام مي كنم.چند صفحه كتاب مي خوانم. دل نمي دهم. بي تابم .ساعت 12 است . تا به حال بايد روز بخيرش را مي گفت. هر دو شماره اش رامي گيرم بر نمي دارد.نيم ساعت بعد خودش زنگ مي زند. مريض شده خانه مانده مي گويم پيشش مي روم تا مراقبش باشم .قبول نمي كند.مي گويد امروز روز فرد است و نبايد رفتن به آنجا را از دست بدهم. قبول نمي كنم .دلم مي خواهد با او باشم.تلفن را قطع كرده نكرده سوپم را بار مي گذارم.دوش مي گيرم. با موهاي باز خودم رادر آيينه مي پسندم.بقيه مي آيند.نهارشان را مي دهم.ظرف هاي كوچك غذا هاي فريز شده را از پشت سبزي ها بر مي دارم. توي كوله پشتي سرمه اي مي گذارم.ظرف سوپ را دستم مي گيرم.هوا باراني است .شلوارم را تا بالاي كتاني ساق دار گتر مي كنم. كوله ام را  مي اندازم. پا هايم را در چاله هاي كم عمق آب مي زنم و مي دوم.ديرم نشده اما نمي توانم ندوم. تاكسي ، تاكسي، مترو ، كمي ديگر پياده روي . پشت در خانه مي رسم.زنگ نمي زنم. از جيب كوچك داخل كوله پشتي كليد را در مي آورم . كليد مي اندازم.

 شايد خواب باشد.خواب است. كفش هاي خيسم را كنار بخاري مي گذارم . بخاري با شعله ي نارنجي مي سوزد. درجه اش را مي چرخانم تا شعله  آبي مي شود.ظرف هاي غذاهاي يخ زده را در جا يخي يخچال مي چپانم.يكي را براي شام بيرون مي گذارم .يخش باز شود براي شام.چشمانش را باز مي كند.

-         آمدي؟

سوپ را در كاسه ي سفالي مي ريزم. مي خواهم دهانش كنم ، نمي گذارد.

-         مادر نشو

اينها را وقتي مي گويد كه دنبال تركي مي گردد كه قرار بود با هم گوشش كنيم.سوپ را مي خورد.لب تابش را روي پايم مي گذارم داستاني را پيشنهاد داده بلندمي خوانم. داستان را از نيمه رها مي كنم. شنيده الكل براي گلو درد خوب است.

دو ليوان مي شورم چيزي جز يك كاسه ماست پيدا نمي كنم. شال سياه سه گوش قلاب بافي شده را روي شانه هاي برهنه ام مي اندازم. ساقي مي شوم. مست نمي كنيم. گرم مي شويم.كتابي از كتابخانه بر مي دارم رو ي كاناپه روبروي تلوزيون دراز مي كشيم.پا هاي او كنار سر من ،پاهاي من كنار سر او.كتاب را از جايي كه علامت گذاشته ام ادامه مي دهم . با انگشت پايش بازويم نوازش مي كند. اسم كتابي را كه از روي ميز برمي دارد را مي خوانم. كتابي نيست كه بار آخر اسمش را از پشت جلد خواندم.خوابش مي برد ار كنارش بلند مي شوم خانه را سر و ساماني مي دهم . غذا را گرم مي كنم. گيره ي سرم را از لاي كتابش بر مي دارم.يك ورق كاغذ جايش مي گذارم. صورتش را مي بوسم . چشمانش را باز مي كند.

-         مي روي؟

سفارش ها يم را مي كنم. پايم را در چاله هاي كم عمق آب مي زنم و مي دوم. دير شده. كمي پياده ،مترو تاكسي ،تاكسي.زنگ مي زنم. لباس هاي خيسم را رو صندلي آشپز خانه مي ريزم. شام را گرم مي كنم.بقيه مي خوابند. توي تخت كتاب را از جايي كه صبح رهايش كرده بودم ادامه مي دهم.چشمانم گرم مي شود. ساعت را براي شش ونيم تنظيم مي كنم.

نویسنده: فرانک کلانتری

*******************************************************************

بانوی برفی

چشم هایم را بستم، دستهایم را از هم باز کردم، بعد شروع کردم به چرخیدن. آنقدر چرخیدم که وقتی چشم هایم را باز کردم خود را در میان برف ها دیدم. هر آنچه در اطرافم بود می چرخید، جز او که بی هیچ حرکتی بالای سرم ایستاده بود و با نگاه سرزنش آلودش می گفت:"دیوونه! این چه کاریه خب؟!" گفتم:"هیس! هیچی نگو!" بعد دستم را دراز کردم تا از جا بلندم کند. سرم هنوز گیج می رفت. آنجا که دراز کشیده بودم، شکل من را به خود گرفته بود. گفتم:"ببین، من دو تا شدم." او فقط نگاهم می کرد. کمی آن طرف تر دراز کشیدم و گفتم حالا سه تا شدم، دوست داری چند تا از من داشته باشی؟ بگو بی نهایت، بگو، قول میدم برات خسته کننده نشم." او خندید اما هیچ نگفت. گفتم :"چه بخوای، چه نخوای بعد از این من همه جا هستم،همه جای زندگی تو!" او ساکت بود . چشمهایم را بستم، به بهار فکر می کردم. وقتی که برف ها آب میشوند و جان من در خاک مدفون می شود، در میان شاخه های درختان غوغا به پا می کنم، آواز خوش جویبار می شوم و چند تا از جان هایم شاید به آسمان باز گردند. جان های من در تکه های ابر یکی میشوند و بعد در دانه های باران و برف دوباره هزار تکه میشوم و من همانطور که خود را به پنجره های بیشمار می کوبم و یا با شیطنت روی چتر آن کسی که از من متنفر است می نشینم، تا عمق جان شان نفوذ می کنم. انوقت مهم نیست او کجا باشد و من کجا، هر جا که برود من هستم. متعجب خواهد شد از اینکه خش خش برگ ها زیر گام هایش  او را به یاد من می اندازد، وقتی می گفتم :"دوستت دارم". شاید هرگز نداند که چرا آن رهگذر غریبه بوی من را می دهد. شاید شاید من در وجود زنی که بعدها عاشقانه دوستش خواهد داشت هم خانه ای داشته باشم. چشم هایم را باز می کنم، تا به خود می آیم، لبهایم را می بوسد. همین که می خواهم او را ببوسم، محو می شود. روی زمین برفی نشسته ام، صدای خنده ی او را می شنوم. از کنار من رد می شوند، لحظه ای پیش بوسیده بودش انگار.

 نویسنده: مریم رضایی